جدول جو
جدول جو

معنی گیس سفید - جستجوی لغت در جدول جو

گیس سفید
زن سال خورده در خانواده که فرمانش نافذ است
تصویری از گیس سفید
تصویر گیس سفید
فرهنگ فارسی عمید
گیس سفید(سَ / سِ)
رئیسۀ خادمه های خانه. (یادداشت مؤلف) ، خانمی محترمه و بزرگسال مانند ریش سفید. (از یادداشت مؤلف). بانویی سالخورد که در جمع زنان خویشاوند فرمانش نافذ باشد و درمشکلات با وی رجوع کنند و به صوابدید او کار کنند
لغت نامه دهخدا
گیس سفید
رتبه خادمه های خانه، بانویی سالخورد و محترم که در جمع زنان خویشاوند قولش نافذ باشد
فرهنگ لغت هوشیار
گیس سفید((س))
زن سالخورده و دارای تجربه و آگاهی
تصویری از گیس سفید
تصویر گیس سفید
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گل سفید
تصویر گل سفید
نوعی سنگ آهک به رنگ سفید که گاهی به واسطۀ وجود مواد خارجی به رنگ زرد یا سبز یا خاکستری است و هرگاه آن را در کوره حرارت بدهند و بعد بگذارند سرد شود، تبدیل به آهک می گردد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پی سفید
تصویر پی سفید
خوش قدم، ویژگی کسی که قدمش میمون و مبارک است
نیک پی، خجسته پی، فرّخ پی، سپیدپا، فرّخ قدم، فرخنده پی، پی خجسته، برای مثال شد کار سخت بر ما هرچند پی سفیدیم / ماندیم در کشاکش از شق کمانی خویش (مخلص کاشی - لغتنامه - پی سفید)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گش سفید
تصویر گش سفید
بلغم از مجموع از چهار خلط یا گش بدن شامل گش زرد یا صفرا، گش سرخ یا خون، گش سیاه یا سودا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریش سفید
تصویر ریش سفید
مرد پیری که موهای صورتش سفید شده باشد، کنایه از کدخدا و بزرگ تر محله و ده
فرهنگ فارسی عمید
(سو یِ سَ /سِ)
گیس سفید. موی سپید:
تا بسوزم به نهان خانه وصلت هر شب
چرب چون شمع کنم پیش تو گیسوی سفید.
علی خراسانی (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(گِ)
دهی است از بخش روانسر شهرستان سنندج واقع در 2000 گزی باختر رودسر و 1000گزی جنوب راه اتومبیل رو روانسر به پاوه. هوای آن سرد و دارای 260 تن سکنه است. آب آن از رود خانه باباعزیز و محصول آن غلات، پنبه، حبوبات و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. و در تابستان اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(گِ سَ / سِ)
گل گیوه. گل یزدی. گل قزوین. معادن این گل در لرستان، نائین، یزد و سایر نقاط ایران یافت میشود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ سَ / سِ)
عقب. (مهذب الاسماء) (السامی). پی سپید. شوم. نامبارک. سفیدپی. سبزپا. سبزقدم. (مجموعۀ مترادفات ص 230) ، بدبخت و بی طالع. کسی که پی هرکاری که رود سرانجام نیابد. (آنندراج) :
شد کار سخت بر ما هرچند پی سفیدیم
ماندیم در کشاکش، از شق کمانی خویش.
مخلص کاشی.
دل از سفید گشتن مو ناامید شد
عالم سیه بچشم ازین پی سفید شد.
صائب.
امشب شب امید بجانان رسیدنست
ای صبح پی سفید چه وقت دمیدن است.
معصوم کاشی.
پیک بشارتی شده اشک سفیدپی
سهم سعادت آمده آه سیه زبان.
میرالهی همدانی.
در راه منع باده افتادنش مفیدست
زاهد که از برودت چون برف پی سفیدست.
سالک قزوینی.
ای خواجۀ پی سفید انگشت نما
سوداگر هیچ و پوچ با روی و ریا.
(؟)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
دهی است از دهستان پیرتاج بخش حومه شهرستان بیجار، واقع در 32هزارگزی جنوب خاوری بیجار با 200 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. به این ده حوض قره خان می گویند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
مرد معمر و سالخورده که آن را به ترکی ’آق سقّال’ گویند. (آنندراج). پیرمردو مسن. (از ناظم الاطباء). سال خورد. پیر و کهنه. (ازمجموعۀ مترادفات ص 82) ، رئیس و سرکار. (ناظم الاطباء). کنایه از رئیس و مهتر، و آن را ارباب هم گویند. (آنندراج). مردی پیر که ریش سفید دارد. پیر ایل و طایفه که به حکم او عمل کنند. رئیس طایفه و قبیله. پیرطرف شور در امور. محترم ترین یا سالخورده ترین مردان ده یا ایل و عشیرتی: ریش سفیدان ده یا قبیله و غیره، معمرین آن. (یادداشت مؤلف) :
جز نام ز روشنایی روزم نیست
چون ریش سفیدی که بود ریش سیاه.
محمد سعید اشرف (از آنندراج).
- ریش سفیدان اصناف یا صنف، رؤسای صنف: و مقرر بود که ناظر بیوتات و محتسب الممالک مستوفی اصفهان و ریش سفیدان صنف را در یکجا حاضر سازد. (تذکرهالملوک ص 10). تعیین کدخدایان محلات و ریش سفیدان اصناف با مشارالیه است. (تذکره الملوک ص 47).
- ریش سفیدان ایلات و اویماقات، بزرگان و رؤسای ایلات: به دستور ایضاً ارقام و پروانجات... مقرر گردیده باشد و حکام و کلانتران و مستوفیان و لشکرنویسان و مالکان و ریش سفیدان ایلات و اویماقات و غیره محال متعلقه به ایشان... باشد. (تذکرهالملوک ص 44).
- ریش سفیدان درویشان و اهل معارک، رؤسایی که تصدی امور مربوط به درویشها ومعرکه گیران را به عهده داشتند: دیگر تعیین ریش سفیدان درویشان و اهل معارک و امثال اینها با ایشان است. (تذکرهالملوک ص 50).
- ریش سفید اطبای سرکار خاصه، حکیم باشی. پزشک مخصوص شاهان صفوی. (از تذکرهالملوک ص 20).
- ریش سفید حرم، رئیس حرمسرا. (از تذکرهالملوک ص 19).
- ریش سفید خواجه های حرم، رئیس و بزرگ خواجه های حرمسرا. (تذکرهالملوک ص 18 و 19).
- ریش سفید سرکار جبه دارباشی، رئیس و بزرگ جبه داران. (تذکرهالملوک ص 29).
- ریش سفید سرکارقورچی باشی، رئیس صنف قورچیان و قاطبۀ ایلات و اویماقات ممالک محروسه. (تذکرهالملوک ص 7).
- ریش سفید صاحب جمعان، رئیس گروه صاحب جمع اموال. (تذکرهالملوک ص 12).
- ریش سفید عزبان،عزب باشی. رئیس فراشان دفتر و عزبان. (تذکرهالملوک ص 43).
- ریش سفید غلامان، رئیس غلامان. (تذکرهالملوک ص 7).
- ریش سفید کل آقایان، که بزرگ و رئیس همه آقایان بود. ایشیک آقاسی باشی. (تذکرهالملوک ص 8).
- ریش سفید کل یساولان صحبت و ایشیک آقاسیان دیوان و آقایان و قاپوچیان دیوان و یساولان و جارچیان دیوان، ایشیک آقاسی باشی یعنی رئیس آنان. (تذکرهالملوک ص 8).
- ریش سفید مین باشیان و یوزباشیان و جارچیان و ریکایان و قاطبۀ تفنگچیان، تفنگچی باشی. (تذکرهالملوک ص 9).
- ریش سفید یوزباشیان و مین باشیان و...، توپچی باشی. (تذکرهالملوک ص 13).
، کدخدای محله و ده. (ناظم الاطباء). رئیس دیه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مِ سَ / سِ)
مقابل سیم زرد در تار و غیره. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به آهنگ شود
لغت نامه دهخدا
(دِسِ)
گونه ای از درخت بید. اسپیدار. صفصاف البیض. (از واژه نامۀ گیاهی ص 161) (از گیاهشناسی گل گلاب ص 297)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
سفیدی گیس. پیری، عمل گیس سفید. صوابدید. پادرمیانی و راهنمایی در مشکلات خانوادگی
لغت نامه دهخدا
(گُ لِ سَ / سِ)
نوعی از گل سرخ که سفید و خوشبوی میباشد، چنانکه در هندوستان گل سبوتی گویند. (آنندراج). گل مشکین. ورد چینی. (مجمع الجوامع) :
به هر زمین که برافکند سایۀ رخ و زلف
گل سفید بر او توده کرد و مشک سیاه.
حکیم ازرقی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پی سفید
تصویر پی سفید
بد بخت وبی طالع
فرهنگ لغت هوشیار
رتبه خادمه های خانه، بانویی سالخورد و محترم که در جمع زنان خویشاوند قولش نافذ باشد
فرهنگ لغت هوشیار
سفیدی گیس پیری، راهنمایی و پا در میانی گیس سفید در مشکلات خانوادگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریش سفید
تصویر ریش سفید
((س))
مرد سالخورده دارای تجربه و آگاهی
فرهنگ فارسی معین
پیر، سالخورده، کهنسال، مسن، معمر، بزرگ، کبیر، معمم
فرهنگ واژه مترادف متضاد